حضرت فاطمه صغری معروف به رقیه خاتون ، در غروب عاشورا بعد از شهادت پدر بزرگوارشان امام حسین علیه السلام وقتی چادرها وخیمه ها را آتش می زنند، او در میان یکی از این خیمه ها بود.یکی از دشمنان ازلشکر ابن سعد وارد شد.این دختر کوچک فکرکرد          می خواهند اوراکتک بزنندداشت فرار می کرد ولی آتش مانع فرارش بود.

راوی می گوید :این دختر کوچک وقتی دید ماقصد آزارش رانداریم فقط می خواهیم او را ازآتش برهانیم ،از ما تقاضای یک ظرف آب نمود. وقتی آب رارابه دستش دادیم از خیمه بیرون رفته ، وبه سمت قتلگاه روانه شد.صدایش زدم ای دختر مگر آب نمی خواستی پس چرا نمی نوشی ؟با صدای لرزانش جواب داد، وقتی بابابم حسین به قتلگاه می رفت به عمه ام زینب گفت .خواهرم من خیلی تشنه ام.              من می خواهم این آب را برای بابا ببرم. راوی می گوید:حرکت  این دختر قلبم رالرزاند.

وقتی اسرای اهل بیت امام حسین علیه السلام از بیابان عبور می کردند به قصر بنی مقاتل رسیدند . بخاطر اینکه جوعمومی خراب نشود اسرا رااز بیابان خشک وبی آب وعلف عبور می دادند. وبه علت گرمای فراوان وآفتاب سوزان روزها استراحت می کردند وشبها راه می رفتند. لشکریان یزید ملعون برای خود چادر وخیمه برپا می کردند ودر زیر سقف آن استراحت می نمودند وزنها وبچه های بی گناه همراه آقا امام سجادعلیه السلام زیر تابش گرم آفتاب روی زمین باید استراحت می نمودند. وگاهی زیر تکه سنگی   ویا علف بلندتری دراز می کشیدند .

سربازان دشمن فکرکردند در بیابابن گم شدند،  واز آنجایی که حال عمومی آقا امام سجاد علیه السلام زیاد مناسب نبود وگرما نیز آن راتشدید نمود با عجله کردن لشگر دشمن کار سر شماری زنان وکودکان از دست حضرت زینب سلام الله علیها در رفت .وبا کمک خواهرش وزنان محارم آقا امام سجاد علیه السلام رابالای شتر بی کجاوه خواباندند. چند ساعت راه رفتند ،ویک جا سر آقا  امام حسین  علیه السلام راکه برروی نیزه بود به زمین چسباندند. وهر کاری کردند نیزه از زمین جدا نمی شد . علت را از همدیگر پرسیدند کسی قدرت جواب نداشت. تا اینکه از امام زین العابدین علیه السلام پرسیدند. حضرت فرمود عمه جان بچه ها را سرشماری کن.

حضرت زینب سلام الله علیها دیدند حضرت رقیه علیه السلام در بین بچه ها نیستند.رو به برادرزاده اش نمود ،وای رقیه جانم کجاست .در این بیابان گم شده ،الان که شب شده نکند حیوانات درنده وحشی اورا بخورند؟ امام سجاد علیه السلام فرمود: ببینید سرمبارک پدرم به کدام سمت هست ،به همان سو بروید خواهرم راپیدا کنید.

زید بن غیث مامور گشتن شد .به همان مکان استراحت روزانه که رسید دخترک کوچک تازه از خواب بیدارشده بود وبا ترس ولرز وگریه بابایش حسین علیه السلام راصدا می زد. وزید با شلاقش برسروروی او زد وبا صدای وحشتناکش داد می زد که چراجا ماندی ومارا خسته کردی؟

راوی می گوید: به زید گفتم این دختر فقط سه سالش هست وبه قدر کافی هم ترسیده ، خدا راخوش نمی آید که با شلاق محکم برسروروی او بزنی؟

دختر کوچک گریه می کرد ومی گفت .بابام گفته الان می آیم دنبالت وتو رامی برم پیش عمه زینب….ودر حالیکه بازویش شکست ، وصورتش هم کبودشده بود مثل مادربزرگش حضرت فاطمه زهرا علیه السلام، جانباز وشهیده کربلا شد.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[سه شنبه 1393-08-27] [ 10:03:00 ق.ظ ]