#ملاصدرا #سلوک #معرفت

?مرحوم ملاصدرا با دو تا از دامادهایش یعنى مرحوم فیض کاشانى و مرحوم عبدالرزاق لاهیجى، گویا در کاشان بودند و داشتند از کوچه ای رد مى‏ شدند.
?دیدند که دخترى یک گلیمى را روى پشت بام آورده و دارد تکان مى ‏دهد؛ پسرى هم که عاشق آن دختر است دارد از پائین نگاه مى‏ کند و مى‏ گوید: مى ‏دانم نیامدى قالى تکان بدهى آمدى خودت را نشان بدهى!
?نقل می کنند مرحوم ملاصدرا کنار کوچه آن قدر گریه کرد که حالش به هم خورد.
گفتند مگه آقا چى شد؟
گفت از حرف این پسر من منتقل شدم به این معنی که خداى متعال هم که این عالم را خلق کرده، آمده خودش را نشان بدهد اما کسی در پی دیدنش نیست.
?گرانبهاترین گوهر، معرفت خداست. علم حقیقى همین علم است. این را به هر کسى نمى‏ دهند مگر اینکه قدم به قدم، خونِ دل بخورد و زحمت بکشد. هر کجا که یک خورده پایش را کج بگذارد جلویش را مى‏ گیرند. عشق این کار را هم در دل هاى آلوده قرار نمى‏ دهند.

موضوعات: مهدوی  لینک ثابت



[سه شنبه 1399-08-27] [ 08:02:00 ق.ظ ]